کیانا5
باسلام به خاله هاو تمام دوستانی که به من ونی نی سر می زنن...
عرض به خدمتتون که این روزها خیلی وقت ندارم که بیام ومطلب بنویسم .آخه دوهفته دیگه اگه خدا
بخواد عروسی پسرعمه کیاناست که در واقع پسر عموی بنده هم می شه و ما همه مشغول تهیه
تدارکات عروسی هستیم .
کیانا جونم هم که ماشالاش باشه حسابی شیطون شده و یه لحظه هم آروم نمی شینه ...
خلاصه حسابی سرم شلوغه .
حدود دوهفته پیش من و عمه جونی کیانا رفته بودیم مثلاًلباس واسه عروسی ببینیم .کیانا رو هم
گذاشتیم پیش بابامیرتاش.اما هنوز دوساعت نشده بود که باباجون از دست دخملی و شیطونیهاش
خسته شد و زنگ زد که زود باشین بیاین که داره منو می کشه ...
وما دست از پا درازتر برگشتیم .وقتی اومدم خونه انگار بمب تو خونه منفجر شده بود ...
خلاصه بالاخره قسمت شدو یه روزمن ودخملی و باباجون میرتاش ،باهم رفتیم که واسه خودم لباس
بخرم .نمی دونین کیانا چقدر ذوق زده شده بود که اون همه لباس مجلسی رو یه جا دیده بود .بامن
اومد توی اتاق پرو و وقتی لباس تنم می کردم کلی ذوق می کرد .الهی فدای ذوقت بشم جیگر مامان .
بالاخره یه لباس انتخاب کردم وخریدم و تو این فاصله کیانا هم حسابی با فروشنده ها گرم گرفته بود ...
یکی بهش شکلات دادو یکی شیرینی.
یه روز هم که رفته بودیم واسه باباش کت وشلوار بخریم نمی دونین چقدر توی مغازه شیطونی کرد .
آقای فروشنده هم خیلی به دلش راه می اومد .بهش یه جفت کفش مردونه دادو بعد کیانا خانم قانع
نشد و یه جفت دیگه هم گذاشت زیر بغلش ولی خانم خانما انگار نه انگار که دو جفت کفش سنگین
مردونه داره حمل می کنه .فروشنده خندش گرفته بود.خلاصه می خواست دو جفت کفش رو هم
با خودش از مغازه بیاره بیرون .که ازش گرفتم که شروع کرد به گریه کردن و من مجبور شدم از مغازه
بیام بیرون ...
کیانا جونم این روزها خیلی شیرین زبون شده .تازگیها من رو مامان سمینا صدامی کنه ...وای که دلم
می خواد اون لحظه از خوشحالی و ذوق زیاد سکته کنم ...نمی دونم چطوری احساسم رو بیان کنم .
به باباش هم می گه میرتاش ...بعضی وقتها هم می گه باباجون...
عمه فریباش رو هم عمه جون صدا می زنه و به باباییش می گه باباذبی(آخه اسم باباییش ذبیح اله ست )
خلاصه حسابی خودش رو واسه همه لوس می کنه ...چند وقتیه که به کتاب داستانهاش که عمه
جونیش و سهیل جون خریدن،گیر می ده و من هم مجبور شدم یه چند تا از کتابهاش رو بهش بدم .
کتابهارو برمی داره و می گه : بخون...وقتی شروع می کنم به خوندن می ره سراغ یکی دیگه و باز می
گه بخون ...بعضی وقتا هم خودش شروع می کنه به خوندن که واقعاًبامزه ست ...
البته چندروز پیش یهو همه کتابهاش رو یکی یکی شروع کرد به پاره کردن که واقعاًعصبانی شدم ...
وقتی ازش پرسیدم :کی اینها رو پاره کرده ؟خیلی راحت گفت :پیشی ...
حالا هر موقع که می خواد شیطونی کنه اول خودش پیشی رو دعوا می کنه و می گه :پیشی ...
این چکابودکردی؟(یعنی این چه کاریه کردی ؟)
که این جمله ایه که من وقتی خرابکاری می کنه بکار می برم .
خلاصه جونم واستون بگه که دخملی ناناز خیلی خیلی شیرین شده .
دیروز با خودش داشت تقلید باباش می کردو می گفت :جیگربابا...عسل بابا
وای اینقدر خندیدیم و ذوق کردیم که نگو ...
عزیزکم !
نمی دونی چقدر این روزها داریم از وجودت لذت می بریم .تو با اون زبون شیرینت و با اون اداهای
قشنگت لحظه هامون رو انقدر زیباو خاطره انگیز می کنی که واقعاًنمی دونم چطوری این لحظه هارو
تو قالب کلمه ها بیان کنم ...تو تموم زندگی ماهستی ...و قشنگترین دلیل واسه زندگی و بودن ...