کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مموشی مامان وبابا

کیانا8

1391/6/11 0:35
نویسنده : مامان سمیرا
339 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام به همه شما دوستای خوبم و آرزوی قبولی طاعاتتون

راستش دلیل غیبتم تو این چند هفته این بود که می خواستم اول دخملی رو ببریم آتلیه و بعد از آماده

شدن عکسها بیام تو سایت و واستون یه دفعه دست پر بیام .

بله ...بالاخره بعد از دوسال کیانا خانم رو در تاریخ ٥مردادسال ١٣٩١بردیم آتلیه و عکسهای خیلی

قشنگی از عسلمون گرفتیم .البته عکسهای سه تایی هم زیاد گرفتیم که واقعاً قشنگ شده.

راستش اصلاًفکر نمی کردم کیانا خانم بگذاره ازش اینقدر راحت عکس بگیریم ولی خدارو شکر

اینقدر دخترم خانمی کرد که نگو...

تازه خیلی جاها خودش ژست هم می گرفت بدون اینکه ما بهش بگیم .البته از یه هفته قبل بنده

ذهنش رو آماده کرده بودم ...

خلاصه این جریان هم به خوبی  و خوشی تموم شد و آخر این قسمت عکسها رو می گذارم که

ببینین .البته باید یادآوری کنم که کیفیت عکسها زیاد خوب نیست چون سی دی که بهمون دادن رو

نمی شه ذخیره کرد و توی اینتر نت گذاشت و بنده از روی مانیتور عکس گرفتم و ذخیره کردم .

خانم خانمای ما این روزها شیرین زبونی رو به حد خیلی بالایی رسونده .

یه روز که داشتم لباس تنش می کردم یهو بهم گفت :مامان جون...گفتم :جونم

دوباره همون طور که با اون چشمهای قشنگ و عسلیش بهم نگاه می کردگفت :مامان جون...دوستت

دارم...

اینقدر دلم لرزید و ذوق کردم که محکم بغلش کردم و گفتم :عزیزدلم ...منم خیلی دوستت دارم خوشگلم

خلاصه این قشنگترین جمله ای بود که ازش شنیده بودم .

وقتی باباش اومد رفت سمت باباش و گفت :باباجون ...دوستت دارم ...

بابامیرتاش هم اینقدر ذوق زده شد که غرق بوسه اش کرد...

واقعاًهیچ عشقی به اندازه عشقی که آدمها به فرزندشون دارند نیست ومن این رو الان درک می کنم .

حالا می فهمم که وقتی دو نفر می خوان از هم جدابشن چرا اینقدر مساله حضانت بچه واسشون

مهمه که حاضرند به خاطرش از همه حق و حقوقشون هم بگذرن ...

بچه هر چقدر هم که مادر و پدرش رو آزار بده باز هم مهرو عشقش  اونها رو رها نمی کنه و این چیزیه

که ما هممون توی دنیای واقعی و در زندگی اطرافیانمون به خوبی می بینیم و حسش می کنیم

و وقتی خودمون صاحب این نعمت بزرگ شدیم بیشتر از قبل درکش می کنیم ...

الهی خدای مهربون به همه اونهایی که آرزوی داشتن فرزند رو دارند ،لطف کنه و اونها رو از داشتن

همچین نعمتی محروم نکنه ...

هر خنده کیانا واسمون اندازه توم دنیا ارزش داره ...

هر لحظه ای که با کیانا جونمون می گذرونیم خدارو شکر می کنیم که این فرشته کوچولو و زیبا رو بهمون

هدیه داده ...

کیانا تمام هستی و قلب زندگی ماست ...

عسل مامان تا حالا چند تا شعر یاد گرفته بخونه ...گل همه رنگش خوبه ،یه روزی آقا خرگوشه ،

بزی نشست تو ایوونش ...،توپ سفیدم قشنگی و نازی ،اتل متل توتوله ،والبته ترانه هایی که توی

عروسی محمد جون و آیدا جون شنیده رو تا حدودی بلده .که ترانه مورد علاقش هم عسل خانمه .

و با این ترانه خیلی قشنگ می رقصه و ادا در می آره .

اما دخملی هنوزم که هنوزه بعضی شبها خیلی بد می خوابه و همش باید تختش رو تکون بدم تا خانم

خانما خوابشون ببره .شاید باور نکنین ولی بعضی شبها من تا صبح تختش رو تکون می دم آخه تا

متوقفش می کنم بیدار می شه و شروع می کنه به وول خوردن ...یعنی که من بیدارم ادامه بده ...

خلاصه بنده  هنوزم که هنوزه در اتاق کیانا خانم می خوابم .

کیانا خانم هنوز اونطور که باید غذاخور نشده و کلاًعاشق بستنی و شکلات و چوب شور و غذاهای

فست فودی مثل کراکت پنیری و ناگت مرغه .البته رون مرغ رو هم با سس خیلی دوست داره و

سیب زمینی سرخ کرده .اما ریاد برنجی و سوپی نیست .امیدوارم هر چه زودتر وضعیت خوردو خوراکش

بهتر بشه .چون این مساله خیلی نگرانم می کنه ...شماهم دعا کنین ...

حدود دو هفته پیش با کیانا خانم رفتیم شام بیرون ...نمی دونین چقدر ذوق کرد وقتی پیتزا و

سیب زمینی رو دید .خیلی حرفه ای سیب زمینی رو می زد توی سس و با اشتها می خورد .

خیلی بهش خوش گذشت .عسلم عاشق گردش و به قول خودش ددره ...یه شب هم واسمون مهمون

اومد که یه نی نی ٤ماهه داشتن به اسم آریسا که خیلی ناز و دوست داشتنیه . وقتی کیانا دیدش

خیلی خوشحال شد و می خواست بغلش کنه .بعد گیر داد به کفشاش وقتی متقاعد شد که اندازش

نیست رفت سراغ کریرش و توش دراز کشید و شروع کرد ادا درآوردن و الکی خرخر کردن .البته می دونم

که این کارارو واسه جلب توجه می کرد .می ترسید ما بیشتر به آریسا توجه کنیم ...ولی دخترم در

کل حسود نیست .چون وقتی آریسا رو بغل کردم اصلاًطرفم نیومد و حرکت بدی هم انجام نداد.

 راستی ٥شنبه ای که گذشت بالاخره هانی جونمون امتحاناتش رو با موفقیت پشت سر گذاشت و

از مالزی اومد تا واسه حدود دوماه پیش ما بمونه و ما خیلی از این بابت خوشحالیم ...مخصوصاًواسه

عمه جون فریبا که بی نهایت دلش واسه دخملش تنگ شده بود ...

یه دعای دیگه هم می خوام آخر کاری بکنم و اون هم اینه که خاله سمانه هر چه زودتر بیاد تهران

زندگی کنه .تا ما هم ازتنهایی در بیایم و کیانا جونم هم اقلاًیه دختر خالش پیشش باشه .الهی آمین ....

خوب تا یه روز دیگه همتون رو به خدای مهربون و زیبا می سپارم ....بدروووووووووووووووودعزیزای من.

**

*

*

*

*

**

با عرض پوزش در وقفه طولانیی که پیش اومد.آخه یه سه هفته ای بود که کامپیوترمون خراب شده بود

و نتونستم باقی عکسها رو بگذارم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

جوجه نارنجی ما
16 مرداد 91 14:40
Hanieh
10 مهر 91 18:26
Elahi man fadaye un rikhtet besham khob namakdooooooooone man