کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مموشی مامان وبابا

کیانا11

1392/2/26 0:02
نویسنده : مامان سمیرا
303 بازدید
اشتراک گذاری

با عرض سلام و پوزش از این همه غیبت که داشتم ....واقعاًاین دفعه حسابی تنبلی کردم .البته یه خوردشو

حق داشتم .چون بعد از نوشتن مطلب آخرم ،یه سفر ناگهانی و بدون آمادگی واسمون پیش اومد و با

اجازتون همراه خاله سمیه و عمو پویا که واسه ماموریت اداری اومده بودن تهران ،ماهم یه دفعه وبدون

برنامه ریزی قبلی راهی بجنورد شدیم و قسمت شد که در جشن تولد دوسالگی دو قلو ها حضور داشته

باشیم ...بله ...والبته حسابی بهمون خوش گذشت و از همه بیشتر به خاطر ورود نی نی دایی رضا جون

یعنی آرشیدای عزیزمون ،خوشحال شدیم که با ورود ما به بجنورد نی نی دایی هم رسید و ما تونستیم روی

ماهش رو ببینیم و کلی ذوق کنیم ...

کیانا جونم هم خیلی خیلی تو این سفر بهش خوش گذشت .مخصوصاًشب تولد هلیا و هلنا جون که

حسابی بازی کرد و با دختر خاله هاش رقصید .

اما به علت پرخوری یا بهتر بگم در هم خوری ،دختر نازم نصف شب ،حالش بهم خورد و حسابی حالمون

گرفته شد ...

در کل بد نبود و بعداز یه هفته برگشتیم تهران که متاسفانه دخملی حسابی سرما خورد و اذیت شد.

بعد از سفر هم کم کم خودمون رو واسه اومدن سال نو آماده می کردیم ...

یه سال با همه خوبی ها و سختیهاش گذشت و امسال یعنی سال 1392سومین بهاریه که عزیز دلمون

دختر قشنگمون ،کیاناجونمون،با چشمای قشنگش ،می بینه ...سومین سالی که ما سه تا شدیم و

یه موجود دوست داشتنی و زیبا رو در کنارمون داریم که هر لحظه با اون بودن واسمون یه دنیا ارزش داره

وحاضریم همه چیمون رو واسش فدا کنیم تا همیشه سالم و خوشبخت در کنارمون باشه و ما هم بتونیم

تا ابد از وجود گرمش و از خنده های قشنگش لذت ببریم ....

بله ...یه سال دیگه هم گذشت و من و کیانا و بابا میرتاش هم آغاز این سال نو رو به همه گلهای زیبایی

که به کلبه مموشی سری می زنن تبریک می گیم (البته با تاخیر )و امید واریم که همه مردم ایران عزیز

سالی پراز زیبایی ،عشق ،لبخند ،ترانه و ترنم باران رو پشت سر بذارن و امسال واسشون سال پربرکت

و سرشار از سلامتی باشه ....آمین

و اما از خاطرات عید بگم واستون ...امسال عید یه سفر سه روزه به رامسر داشتیم همراه با پسرعمه

کیانا (در واقع پسر عموی اینجانب )محمدجان

و آیدای عزیز...واقعاًبهمون خوش گذشت .فقط حیف که قسمت نشد کیانا جونم سوار تله کابین بشه

آخه حسابی شلوغ بود و هوا هم بارونی و تقریباًسرد بود.

اما در کل خوب بود و دخترم تونست بالاخره دریا رو ببینه .

بقیه ایام عید رو هم به دید و بازدید گذروندیم ...

اما بعداز تعطیلات عید بالخره تصمیمم رو عملی کردم و دخملی رو کم کم واسه رفتن به مهد کودک

آماده کردم و حالا می شه گفت تا حدودی موفق شدم .البته هنوز هم خانم صبحها یه مقدار نق نق

می کنه و مدام می گه :دیدی مامانش اومد دنبالش ...و این جمله رو از صبح که بیدار می شه تا

آخرین لحظه که ازش جدا می شم تکرار می کنه و حسابی جیگرم رو آتیش می زنه ...

اما اینبار دیگه نباید تسلیم بشم .

خدارو شکر الان تقریباًبه این وضعیت عادت کرده و می دونه که همیشه نمی تونه پیش من باشه و

بالاخره یه زمانی هست که باید بدون حضور مامان بگذرونه .امیدوارم بتونم تو این مورد موفق بشم و

یه مقدار ازاین وابستگی بین خودم و دخترم رو کم کنم .

هفته پیش خانم رو به علت اینکه یه مقدار کمبود وزن داره بردم چکاپ کامل .

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)