کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مموشی مامان وبابا

سال نو مبارک

1391/1/26 17:19
نویسنده : مامان سمیرا
456 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ...سلام ...صد تا سلام و مبارک باد به همه گلهایی که به کلبه مموشی سر می زنن.

بهار با همه قشنگیهاش از راه رسید و دوباره طبیعت رو سبز پوش کرد...دوباره درختها از خواب زمستونی

بیدارشدندو ندای سبز رویش سر دادند...

امیدوارم سال جدید واسه همه ایرونیهای عزیز سالی پراز عشق ،محبت ،سلامتی و شادی باشه .

امیدوارم تواین سال جدید هیچوقت غم نبینین و فقط و فقط بخندین ...امیدوارم ...

راستش کیاناجونم یه هفته قبل از عید متاسفانه بدجوری سرماخورد .دخترم تا اومد به محیط مهد کودک

عادت کنه تب کرد و سرما خورد و روز عید هم سرما خورده بود .

روز اول عید همه ما طبق روال هر سال اول رفتیم خونه مامانی کیانا و همه اونجا بودند .کیانا جونم

حسابی با پسر عموش (امیرعلی )بازی کرد و خسته شد .

همه جمع بودیم فقط جای هانی عزیزم خیلی خالی بود که همینجا می بوسمش و می گم که امیدوارم

هر چه زودتر ببینمت عزیزم ...

روز سوم هم که رفتیم خونه عمه جونی و باز همه جمع بودند وکیانا حسابی ذوق زده شده بود که ما

تند تند مهمونی می ریم ...

و اما روز چهارم عید که یه روز تاریخی واسه کیانا محسوب می شه ...

روز ٤فروردین سال ١٣٩١روزیه که کیانا رو بالاخره از شیر گرفتم و دخترم ساعت تقریباً٢بعداز ظهر آخرین

وعده شیر مادر رو نوش جان کرد و خوابید ووقتی که بیدار شد دیگه خبری از شیر نبود ...

خیلی سخت بود که تحمل کنم و بی تابیش رو ببینم .خوب چاره ای نداشتم آخه قرار بود بعداز عید

برم سرکار وباید این کارو می کردم ...

خلاصه اونشب با عمو تیمور و خاله ترانه جون رفتیم چند جا عید دیدنی و کیانا رو هم مشغول کردیم

و از بیرون غذاگرفتیم ...دخترم مجبور شد به جای شیر غذا و سیب زمینی سرخ شده بخوره ...

اما اونشب خیلی بی تابی کرد و ما تاصبح بیدار بودیم ...

فرداش که بردمش مهد متاسفانه هیچکس نبود و تعطیل بود ...

خلاصه هفته دوم عید خیلی خوش نگذشت .چون هم مامانی کیانا وهم عمه جونی کیانا سرما خورده

بودند و ما فقط تونستیم خونه عمو تیمور بریم .

البته خاله سمانه و عمو داوود و نیکا جونم هم یه شب اومدند وخونه ما موندن.کیانا از دیدن نیکاجون

که ١سال از خودش کوچکتره ،ذوق زده شده بود و همش می خواست بغلش کنه و مدام بهش

می گفت : بشین ...لا بلو یعنی راه برو ...

هنوزم وقتی می گم نیکا

می گه لا بلو ...

خاله سمانه هم یه شب  بیشتر پیش ما نبود تا کیانا اومد بهشون عادت کنه رفتند...حالا خیلی دلمون

واسشون تنگ شده و معلوم  نیست کی باز ببینیمشون .

بعد از تعطیلات هم روز اولی که باید می رفتم سر کار مریض شدم و کارم به دکتر کشید و رفتم زیر سرم

کیانا رو هم گذاشتم مهد و کلی گریه کرد.جیگرم کباب شد واسش .چاره دیگه ای هم نداشتم .

خلاصه از روز سه شنبه دخملی رو گذاشتیمش مهد و رفتیم سرکار .اما همه فکرم کیانا بود .آخه اولین

روزی بود که باید ٨ساعت توی مهد می موند.وقتی رفتم دنبالش خودش رو محکم انداخت بغلم ...

واقعاًدلم واسش تنگ شده بود .آخه من تاحالا این همه ساعت ازش دور نبودم ...

دوروز دیگه هم گذاشتمش اما روز سوم احساس کردم دخترم واقعاًاز نظر روحی داره مریض می شه .

وقتی می آوردیمش خونه اصلاًبازی نمی کرد وهمش بی حال بود یا اینکه می خواست تا بغلش کنم .

زیاد حرف نمی زد و شیطنت نمی کرد .تااینکه روز ٥شنبه وقتی می خواستیم بریم بیرون ،نمی گذاشت

لباس تنش کنیم و همش فکر می کرد می خوایم ببریمش مهد ...خیلی ترسیده بودیم .

روز بعد هم که البته جمعه بود ،تب کرد و نیمه های شب بردیمش بیمارستان .

خلاصه به این نتیجه رسیدم که نمی تونم علی رغم میل باطنیم برم سرکار و فعلاًباید تو خونه باشم و

در خدمت دخملی .البته کیانا تو زندگیم از همه چیز عزیزتره و به خاطرش حاضرم از خواسته های خودم

بگذرم ...سلامتی دخترم رو به سرکار رفتن ترجیح دادم تا ببینم چی پیش می آد...

بهر حال قسمتمون نبود امسال بریم سرکار.

حالا یه هفته می شه که کیانا مهد نرفته و دیگه خیالش راحته که دیگه خبری از مهد نیست .رنگ وروش

دوباره باز شده و بازم شیطونی می کنه و البته بلبل زبونی ...شده عین طوطی .

دخترم شبها که می خواد بخوابه به باباش شب بخیر می گه و بعد باباش رو می بوسه و می گه :

بابا لالا...شب بخیر

 شعر هم می خونه البته اول هر بیت شعر رو قبل از من تکرار می کنه ...

من این شعر رو از دوران کودکی خودم یادم بود و واسش خوندم :

بزی نشست تو ایوونش

نامه نوشت به مامانش ...من بزی تو هستم ...نازنازی تو هستم ...دیشب رفتم به جنگل ...شیرو کلافه

کردم ...با این شاخهای تیزم ...شیکمش رو پاره کردم ...

ودخملی هرموقع که می خواد واسش بخونم می گه :

بزی...نامه...من...جگل...شیر...کلا...هورا

الهی فداش بشم ...

از وقتی که از شیر گرفتمش خدارو شکر شیر پاستوریزه با کوکوپوپس (به قول خودش گیبو)می خوره و

تقریباًغذا خور شده البته خیلی میل به شیرینی جات و هله هوله داره ...یه حسن دیگه ای هم که از

شیر گرفتمش داشت این بود که دیگه از این به بعد توی تخت خودش می خوابه و هر موقع نصف شب

بیدار شه با تکونهای تخت خوابش می بره و دیکه لازم نیست زیاد روی پام بخوابونمش .

بهر حال این هم خلاصه ای از خاطرات این چند هفته که غایب بودیم و حسابی درگیر

چندتا عکس هم می گذارم و بعد هم خداحافظی می کنم تا یه فرصت دیگه ...

قربونتون برم ...ماچ

سفره هفت سین سال 1391 

کیانا جونی محو تماشای شمع

تیپ مهد کودکی عسلم

ملوسک مامان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

جوجه نارنجی ما
27 فروردین 91 16:07
قربونت برم خاله که اینقده زور داشتی مامانو خونه نشین کردی بوسسسسسسسسسسسس
آرزوهای رنگی
3 اردیبهشت 91 13:02
سلام وتبریک به خاطر داشتن فرزندی نازوزیبا .اگر دوست داشته باشید میتونم نقاشی فرزندتان را از روی عکسش بکشم ودروبلاگم قرار دهم تا مشاهده کنید وشما بعداز دیدن نقاشی فرزندتان ازوبلاگم میتونید آن را بخرید کارهایم را در وبلاگم میتونید ببینید خوشحال میشم برام نظر بگذارید موفقباشید