کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مموشی مامان وبابا

کیانا4

1390/12/20 16:17
نویسنده : مامان سمیرا
336 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ...سلام ...صدتاسلام به همه گلهای قشنگی که به کلبه مموشی سر می زنن...این دفعه دیگه باید حسابی معذرت خواهی کنم ...آخه خیلی دیر کردم .این ماه که می دونین همه درگیرخونه تکونی اند.

منم که هم درگیر کارای خونه هستم و هم کیانا جونم که بالاخره توی مهد ثبت نامش کردم و از ١٥اسفندماه رسماًدخملی رو گذاشتمش مهد ...

قند عسلم

با امروز ٢٠روزه که دخملی رو می برم مهد تا بلکه با محیط آشنا بشه .اما این کار خیلی سخت تر از

اونیه که فکرشو می کردم .

اول ماه رفتم واسه مصاحبه کاری وقرار شد از اول سال آینده برم سر کار .اما مشکل بزرگم کیانا جونمه .

اگه تا اون موقع نتونم از خودم دورش کنم و نتونم بذارمش مهد اونوقت این یکی موقعیتم رو هم از دست

می دم .واسه همین هم از اول ماه بردمش کلاس بچه های شیرخوره  .و کم

کم یه ساعتو دوساعتش کردم و همین طور باید زمانش رو زیاد کنم تا به ٨ساعت برسه .روز اول

تا بچه ها گریه می کردن کیانا هم شروع می کرد به گریه کردن و محکم بهم می چسبید...girl_cray2.gif

مدیر مهد می گه اغلب بچه ها اینطورین و کاملاًطبیعیه که وقتی از مادرشو ن می خوان جداشن ،گریه

  کنن.ولی واقعاًدلم واسه اون کوچولو هایی که اونجا بودن سوخت .آخه یکیشون 7ماه بیشتر نداشت .

چه می شه کرد ...زندگیه دیگه .اگه اجبار نباشه هیچ مادری دلش نمی خواد عزیزدلش رو توی سنی

که خیلی بهش نیاز داره ،رها کنه .حتی واسه یه لحظه ...

خلاصه روز دوم هم کیانا جونی گریه کرد واز بغلم تکون نخورد...تا اینکه از مدیر خواستم اگه امکان داره

کیانا توی کلاس نوپا بره تا لااقل با بچه ها بازی کنه و محیط مهد واسش یه جذابیتی داشته باشه ...

که از شانس من کلاسارو یکی کردن و کیانا باید تو همون کلاس بمونه ...متفکر

امروز وسایلاشو بردم مهد...خیلی ناراحت هستم ...اما چاره ای هم ندارم ..بچم دوروزه که وقتی لباس

تنش می کنم و می برمش بیرون ،می فهمه که کجا می خواد بره و شروع می کنه گریه کردن و وقتی

می رسیم به مهد محکم بغلم می کنه ...امروز واقعاًاشکم در اومد ...وقتی تحویلش دادم انگار دلم کنده

شد ...در حین گریه کردن باهام بای بای می کرد...الهی فداش شم ...

وقتی اومدم خونه لباسش رو بو کردم و خودمم زدم زیر گریه ...خیلی سخت بود ...

دو هفته پیش خاله مژگان اومد واسه ماموریت تهران و ما کلی ذوق کردیم ...مدتش کوتاه بود .اما بازم

خوب بود .کیانا کلی ذوق زده شد وقتی خاله جونی شو دید ...شب که عمو جونی و خاله ترانه و عمه

جونی کیانا  اومده بودن خونمون ،کیانا خانم حسابی همه رو سرگرم کرد.با آهنگ تلفنش می رقصید و به

همه دستور می داد دست بزنن.خودشم شروع کرد به رقصیدن .خلاصه حسابی مجلس رو گرم کرده بود.

 بچم تا اومد عادت کنه خالش رفت ...امیدوارم فرصتی پیش بیاد که دوباره همه خاله جونیها و دختر خاله ها و سهیل عزیزم و مامانی و

بابایی و دائی جونی و زن دائی جون رو ببینیم .همچنین هانیه عزیزم که خیلی ازمون دوره و از همینجا بهش سلام می

کنم و رو ماهش رو می بوسم ....connie_49.gif

تو این ماه یه موضوعی پیش اومد که خیلی مارو ناراحت کرده و اون رفتن عمو تیمور کیانا از همسایگی

ماست ...کیانا تازه بهشون خیلی خیلی عادت کرده بود .هر وقت دلش می گرفت می رفت خونه عمو

تیمور و خاله ترانه .

حالا خیلی ازمون دور شدن و معلوم نیست دیگه کی به کی باید همدیگه رو ببینیم ...

زندگیه دیگه .همیشه بر وفق مراد نیست .امیدوارم دوباره بتونیم یه روزی در کنار هم زندگی کنیم .

از شیرین کاریهای کیانا خانم در ٢١ماهگی باید بگم که الان تقریباًهر چی ما بگیم تکرار می کنه .

هفته پیش اسم و فامیلشو بهش یاددادیم ...

 اسمش رو اینطوری بیان می کنه :کیانا  نا  نا

حالا دیگه همه رو صدا می زنه :خاله   عمه    عمو   بابا   مامان  مامانی   بابایی

چند روز پیش داشت شیطونی می کرد ،منم کلافه شدم وگفتم :ای بابا

که پشت سر من اونم تکرار کرد :ای بابا

نمی دونین چه دلبری واسه باباش و عموش می کنه .تازگیها هم بوس کردن و بوس فرستادن رو یاد

یاد گرفته و وقتی بای بای می کنه شروع می کنه بوس فرستادن که حسابی هم صدادارو آبداره .

هفته پیش هم من ودخملی و بابا میرتاش رفتیم خیابون بهار و واسه عشقمون کفش و لباس خریدیم .

بچم کلی ذوق کرده بود .وقتی اومدیم خونه یه ساعت داشت با لباسا و کفشش بازی می کرد .

حالا وقتی که تیپ عیدش رو زد عکسش رو واستون می گذارم ...

خوب دیگه باید برم و به کارام برسم .معلوم نیست کی دوباره وقت کنم خاطره بنویسم .

پیشاپیش هم عید رو به همه دوستان که وقتشون می گذارن تا به کلبه مموشی سر بزنن ،تبریک

می گم و امیدوارم سال خوبی داشته باشین و عیدهم بهتون حسابی خوش بگذره ...روی ماهتون رو

می بوسم ...بای بایgirl_haha.gif

 نفس ما

شیطون مامان رفته توی میزی که شیشه اش رو برداشتیم

 جیغ بنفش

کیانا جونم عاشق عروسک هاپوشه که خاله ندا و عمو رضا وقتی هنوز کیانا به دنیا نیومده بود واسش آوردن...

گوگول ما

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)