کیانا3
سلام به همه گلهای قشنگ که به من ونی نی سر می زنن.
این سری خیلی دیر کردم ...می دونم ...شرمنده .آخه سرم یه مقداری شلوغ بود .
از یه طرف دارم خودم رو واسه رفتن به سر کار آماده می کنم ...البته فعلاًدنبال کار هستم و می رم این
ور اونور فرم پر می کنم و مصاحبه می رم واز طرف دیگه یه ماه وقت دارم کیانا جونم رو بذارم مهد تا کمی
دور باشه که یهویی از خودم جداش نکنم .
احتمال زیاد فردا می برمش تا کم کم عادت کنه ...
دخمل نازم روز بروز کارای بیشتر و کلمات بیشتری رو یاد می گیره ...خیلی قشنگ حرف می زنه ...
نمی دونین چقدر شیرینه اون لحظه ایکه بهتون می گه مامان ...
این روزها خیلی خودشو واسه باباش لوس می کنه ...وقتی بابامیرتاش موقع شیطونی کردن بهش اخم
می کنه و می گه این کارو نکن ،دستای کوچولوش رو می ذاره رو چشماش و از لای انگشتای نازش
باباش رو نیگا می کنه تا موقعی که وضعیت چهره بابا عادی بشه ،بعد هی می ره سمت باباش و
هر چی دم دستش باشه به باباش می ده .همچین که بهش می خنده ومی گه بیا بغل بابا
نمی دونین با چه اشتیاقی خودش رو می اندازه بغلش ...الهی فداش بشم من ...
دیروز یه دستمال از توی کشوی آشپزخونه برداشته بود و گذاشته بود رو سرش و به باباش که حسابی
مشغول پلی استیشن بازی بود ،می گفت :بابا...گشنگه ...اینو بیبین...
وای که نمی دونین چقدر بانمک بود...من وباباش مرده بودیم از خنده ...واقعاًکیانا زندگیمون رو پر از شادی
کرده .روز بروز هم که بزرگتر می شه شادی ما هم بیشتر و بیشتر می شه ...
کیانا جونم
اینقدر دوستت داریم که نمی دونیم باید این حس زیبا رو به چی تشبیه کنیم ...
وجود نازنین و زلالت تمام دنیای مارو پراز عطر بارون و شبنم عشق می کنه ...
عاشقت هستیم وبا تمام وجودمون تلاش می کنیم گل خنده رو نه تنها روی لبهات بلکه روی قلب پاکت
بکاریم ...همه آرزوی ما دیدن لبخند قشنگته ،تا ابد...
هفته پیش یه خبر خوب شنیدیم و اونم اینه که خاله مژگان یکشنبه آینده می آد تهران واسه ماموریت
خیلی خوشحالم ...ولی ای کاش بیشتر می موند...اما بازم خوبه ...همینکه همدیگه رو ببینیم خودش
کلی ارزش داره .
عید هم که جوجو نیکا و خاله سمانه و عمو داوود می آن ...خیلی دلمون تنگ شده واسه همشون ...
خوب دوستان باید برم .خیلی وقت ندارم ...
تابعد...بای بای