کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مموشی مامان وبابا

کیانا7

1391/4/25 16:17
نویسنده : مامان سمیرا
392 بازدید
اشتراک گذاری

با سلام به همه شما دوستای گلم

تو این چند هفته ای که غیبت داشتم ،یه دو سه تا مهمونی با دخملی رفتیم که جای شما خالی ،

ای ...خوش گذشت .

البته از وقتی که کیانا خانم راه افتاده و شیطونتر شده مهمونی رفتن هم کمی سخت تر شده .

سه هفته پیش بود که رفتیم تولد خواهر زاده دوست بابامیرتاش .٣سالش شده بود .کیانا کلی ذوق

کرد که رفته تولد .روی میز کلی هله هوله از جمله چیپس و پفک گذاشته بودند.

کیانا جونی هم از اونجایی که توی خونه اصلاًاز این خبرها نیست ،حسابی از فرصت استفاده کرد و

دلی از عزا درآورد.هی می رفت وسط سالن و یه قر می دادو بعد یه پفک نوش جان می کرد .دوباره

که پفکش تموم می شد یه قرو بعد یه پفک دیگه ...الهی که فداش بشم من ...

اما بچم تا می اومد یه اسباب بازی یا بادکنک برداره امیرعلی(یعنی همون که تولدش بود)می اومد

سراغش و ازش می گرفت .خلاصه چند بار جیغ دخملم رو در آورد...

بالاخره ما ساعت یازده و نیم برگشتیم بدون اینکه کیک و شام بخوریم .آخه دخترم حسابی خوابش می

اومد...البته فردای اون روز مامان امیر علی زحمت کشید و دوتا بادکنک خوشگل با یه تیکه از کیک

تولد رو واسه کیانا جونم آورد که هنوزم بادکنکهارو داره و باهاشون  بازی می کنه .

هفته بعد هم رفتیم خونه عمو رضا و خاله نسرین که واقعاًخوش گذشت و کیانا جونم هم دختر خوبی

بود و آبرو داری کرد .البته یه خرابکاری هم کرد .عروسک قدیمی و یادگار دوران کودکی خاله نسرین

رو کچل کردو ما کلی شرمنده شدیم .جالبه که خودش هم مدام می پرسید :کچلش کرد؟کی کچلش

کرد؟

از شیرین کاریهای عسلم بگم .دخترم دیگه کاملاًمی تونه شعر بخونه .یکی از شعرهایی که با خودش هم

زمزمه می کنه شعر یه روزی آقا خرگوشست که می دونم اغلبتون بلدین و شنیدین .اتل متل توتوله رو هم

می خونه .بعضی وقتها با عروسکهاش شروع می کنه صحبت کردن .که اونموقع واقعاًخواستنی و بامزه

می شه .تمام جمله هایی که من یا باباش به خودش می گیم رو به عروسکهاش می گه .

همه رو کنارهم می خوابونه و بعد می گه :شب شده ...همه خوابن ...لالاکن.

یا ینکه می گه :اینقدر فضولی نکن .مامان جون ...باشه ؟

دعواشون هم می کنه ...

بعضی وقتها واقعاًمی گم خوشبحالش ...چه دنیای قشنگی داره .توی دنیای بچه ها همه چی رویایی

و سفیده .زلال مثل بارون ...آبی مثل آسمون ...

وقتی کوچیک بودم بزرگترین آرزوم این بود که بزرگ بشم .اما حالا بزرگترین رویام برگشتن به زمان

شیرین کودکیمه .آخه اونموقع هیچ غمی نداری ...اصلاًنمی دونی غصه چیه ...حسرت یعنی چی ؟

همه واست دوستن ...دشمن نمی شناسی.

کیانا جونم

قدر لحظه های شیرین کودکیت رو بدون ...

تو الان واسه من و بابا بزرگترین و زیباترین انگیزه بودنی .

هفته دیگه ایشالا دخملی رو می بریم آتلیه که چند تا عکس خوشگل ازش بگیریم .هفته پیش هم

در تاریخ ١٩تیرماه سال ٩١کیانا خانم اولین عکس پرسنلیش (یعنی عکس ٣.٤)رو گرفت که خیلی خیلی

جیگر شده بود .فقط حیف که نگذاشت گل سر به موهاش بزنم .

این جمعه ای که گذشت هم رفتیم خونه خاله فاطی (خاله بابامیرتاش )و کیانا خانم کلی فضولی کرد

و البته با رادین (نوه خاله )که الان تقریباًهفت ماهشه ،بازی کردو همش می خواست بغلش کنه .

اصرار داشت که بچه راه بره .هر چی می گفتیم بابا این بچه هنوز کوچولوهه ..به گوشش نمی رفت .

تا رادین یه چیزی می کرد تو دهنش ازش می گرفت و بهش می گفت :خیلی زشته ...دهنت نکن عزیزم .

همه به این حرفش خندیدیم .چون دقیقاًکاریه که خودش هنوزم انجام می ده ...

اون روز اینقدر شیطونی کرد که تو راه برگشت به خونه خوابش برد.

خانم خانمها الان یه هفته ای میشه که علاقه شدیدی به تلفن پیدا کردن .هر موقع من یا باباش می

خواهیم با تلفن حرف بزنیم کلی گریه می کنه که اول من باید حرف بزنم .بعد شروع می کنه تند تند

راه رفتن و بدون اینکه به حرف طرف مقابل گوش بده شروع می کنه واسه خودش حرف زدن .

 اسباب بازیهاش رو نشون می ده به تلفن .فکر می کنه از اون طرف می بیننش .

خانمم وقتی پنکه روشن باشه ازش می ترسه .همینکه خاموش می شه ،می ره سمتش و باهاش

حرف می زنه .بغلش می کنه .خلاصه ما از دست این دختر نمی تونیم پنکه روشن کنیم .مدام باید

این کولر بیچاره روشن باشه .بدون استراحت .چون کیانا خانم می ترسن پنکه روشن بشه .

الان تنها نگرانی ما وزن کم کیانا ست که هنوز به ٩کیلو هم نرسیده .چند وقت پیش بردمش دکتر و

دکتر گفت قدش خیلی خوبه (٨٣سانت)اما وزنش نسبت به سنش کمه .شربت زینک دادکه خانم

خانمها نمی خوره و مقاومت می کنه .نمی دونم باید چی کار کنم .اما از طرفی هم از اینکه عفونت

ادرار نداره خیلی خوشحال شدم .کم وزنیش هم مربو ط به کم خوریش می شه .در کل زیاد اهل

غذا خوردن نیست . بیشتر غذاهای فست فودی و سرخ کردنی دوست داره .

دعا کنین دخترم زودتر به اشتها بیادو مثل بقیه بچه ها وزنش طبیعی بشه .

راستی ١٥تیر هم تولد نیکاجون (دختر خاله سمانه )بود که متاسفانه ما نتونستیم بریم .آخه توی

بجنورد خونه مامانی و بابایی برگزار شد.ایشالا سال دیگه خاله سمانه اینا بتونن واسه همیشه

بیان تهران زندگی کنن تا کیانا جونم هم از تنهایی در بیادو یه همبازی داشته باشه .

الهی آمین ...از همینجا روی ماه نیکاجونم رو می بوسم و یه بار دیگه بهش تبریک می گم .

خوب دوستهای گلم فعلاًتا فرصت دیگه که وقت کنم بیام ،به یزدان پاک می سپارمتون ...

عسلی خونه عمه جون فریبا توپ بازی می کنه

ناناز مامان

کیانا و عمو رضا (دوست خیلی صمیمی بابا)

 شیطون مامان

نانازم به مامانش کمک می کنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

جوجه نارنجی ما
14 مرداد 91 15:50
عزیز دلم ما هم دلمون برای شما خیلی تنگ شده مامان جونی اینقدر ناراحن نباش ایشالا غذا خور میشه خدار شکر که قدش خوبه .بوسسسسسسسسسسس