به تماشا سوگند وبه آغاز کلام
با سلام به همه عزیزانی که به وبلاگ کیانا جونم می آن.
به خصوص خاله جونیهاش وعمه جونی و دائی ودو تا عمو های کیانا که همگی عاشقشند.راستش به خاطر مشغله زیادی که تو این یه سال و نیمه داشتم و وقت نکردم وبلاگی درست کنم ،حالا می خوام واستون یه مختصری از مراحل رشد وخاطرات کیانا رو با عکس نشون بدم وبیان کنم .امیدوارم چیزی از قلم نندازم .
کیانا جونم با 2700وزن و 46سانت قد به دنیا اومدهیچوقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم که واسه بار اول صورت ماهتو دیدم و بوسیدم ...این لحظه قشنگترین لحظه زندگی هر مادریه که بعد از تحمل سختیهای فراوون دوران بارداری واسترسهای زیادش ،خدای مهربون نصیبش می کنه ...
کیانا جونم
اینو بدون که من وبابا همیشه وهمه جا با توهستیم وبیشتر از هر چیزی تو دنیاتو رو دوست داریم .چون تو ثمره عشق ما وسند خوشبختی وشادی ما هستی ...
توی عکس بعدی کیانا جونم داره نشستن بدون کمک گرفتن وتکیه دادن رو تجربه می کنه ...الهی فداش بشم من ...
جیگر مامان توی ٧ماهگیش تونست واسه اولین بار برگرده ...
٠
عکس بعدی توی بجنورد،خونه بابایی کیانا گرفته شده که در واقع اولین عید دخملی هم هست .این عکس رو خیلی دوست دارم .
این عکس کیانا با عروسک پسرخالش نشون می ده که همه فکر می کردیم دخملی ازش می ترسه که کاملاًبرعکس شدو در کمال تعجب از ایتی خوشش اومد.
اینجا کیانا اولین شکلات زندگیش رو از دست عمه جونیش گرفت و نوش جان کرد.بعدش وقتی خودش رو تو آینه دید کلی خندید.
اینجا کیانا جونم تازه تونست چهاردست وپا بره ...اولین بار هم خونه عمه جونی این حرکت رو انجام دادو من وباباش کلی ذوق کردیم ...
بالاخره روز 31خرداد90کیاناجونم اساله شد و ما خونه عمه کیانا یه جشن مختصر گرفتیم .واقعاًجای خاله ها و دایی ومامانی وبابایی کیانا که تهران نیستند خالی بود .البته کیاناخانم چون یه خورده دیر کیک رو آوردیم بد اخلاق شد و نگذاشت با کیک ازش عکس بگیریم .به خاطر همین تنها عکس کیک رو می گذارم ...
تو عکس بعدی عسلم می خواد بره مهمونی نامزدی پسر عمه اش وحسابی ناناز شده ...فداش بشم من الهی ...
کیانا جونم توی سن ١٣ماهگی می تونست بایسته وبا کمک مبل و میز و...راه بره .
کیاناجونم بس که بد غذاست وقتی یه غذایی رو با میل می خوره ما کلی ذوق می کنیم و ازش عکس و فیلم می گیریم .عکس بعدی فندقی رو در حال خوردن اولین ماکارونی زندگیش در سن 14ماهگی نشون می ده .بعداز غذا حسابی صورت و لباساشو چرب و چیلی کرده بود.
عشق مامان عاشق جاهای تنگ و باریکه .
اینم کیانا و خونه ای که باباش واسش خریده که بعدها که بزرگتر شد بره و توش بازی کنه .
عکس بعدی کیانا توی کالسکه ای سوار شده که فقط چند ماه ازش استفاده کردودیگه سوارش نشد.
راستش جوجوی ما از بغل بیشتر خوشش می اومد.
من عاشق عکس بعدی ام .واقعا این عکس رو دوست دارم .دو عکس بعدی کیانا خانم رو در اولین مسافرتش به شمال نشون می ده .
کیانا جون توی ماه شهریور یه مسافرت یه ماهه به بجنورد داشت.متاسفانه دخملی توی مسافرت بد جوری سرما خورد.یه مسافرت دوروزه هم به مشهد داشت و خاله کوچولوش و دایی جونیش رو دید.
عکس بعدی دو قلو های خاله سمیه رو توی راه مشهد نشون می ده .هلیا بیدار شده وهلنا هنوز توی خواب نازه .این اولین مسافرت کیانا به مشهد اون هم همراه خاله هاشه .
عکس بعدی ،دختر خاله سمانه ست که در واقع سومین دختر خاله کیاناست که اون موقع سه ماهش تموم شده بود.الانم در مشهد زندگانی می کنه .
این دختر خاله ها حسابی خونه دایی شیطونی کردن.بیشتر به پرده ها گیر می دادن .الهی فداشون بشم من .
اینم آخرین دختر خاله کیانا،ماندانا جون،که اون موقع هنوز یه ماه ونیمش بود.دلم واسه همشون همچنین واسه سهیل عزیزم که به قول خودش امپراطور نوه هاست ،تنگ شده .
کیانا جونم درست در پایان یک سالگی اولین دندونش در اومد.چون امکانش نبود توی تهران واسش آش دندونی درست کنیم ،وقتی رفتیم بجنورد، مامانی(مامان من )واسش یه آش خوشمزه درست کرد .اینم کیانا با آش دندونی ...
نمیدونین چقدر به این صحنه خندیدیم .طفلکی هلیا رو مظلوم گیر آورده بودند.هلنا داره می زنه تو سرهلیا .از طرفی کیاناهم پشتش سوار شده .جالب بود که بچه صداشم در نمی اومد.الهی قربونش شم که اینقدر مظلوم بود...
عسل مامان درست در پایان 16ماهگیش تونست بدون کمک راه بره و اولین قدمهای زندگیش رو برداره .امیدوارم از این به بعد شاهد برداشتن قدمهای بزرگ وبزرگتری توی زندگی و آیندش باشیم .روزی که کیانا جون راه رفت انگار دنیا رو بهمون دادن .خیلی خیلی ذوق زده شدیم .این عکس هم مربوط به یه روز بعداز راه افتادنش گرفته شده ...
کیانا جون
تو درست در روز 30مهر 1390اولین قدم زندگیت رو برداشتی خوشگلم ...بهت تبریک می گم .
کیاناخانم توی عکس بالا لباس مامانش رو تنش کرده بودو کلی هم کیف می کرد .
کیاناجونم
توی سن 17ماهگی اولین کلمه ای که هم تونستی اداکنی هم معنیش رو بفهمی کلمه جوجو بود.
عشق مامان عاشق سیب زمینی سرخ کرده و ماکارونیه .علاوه بر اینها مرغ سوخاری ،البته فقط از بیرون ،املت ،نون سنگگ ،شیرموز،سیب ،آب پرتغال رو بیشتر از هر چیزی دوست داره و اصلاًاهل پلو خوردن نیست .البته تازه فهمیدیم که ساندیچی که با ساندویچ ساز درست بشه رو با سس قرمز خیلی دوست داره .خوب در کل دخمل غذا خور نیست و این موضوع مارو حسابی نگران کرده .
وزن دخملی نسبت به سنش که ١٨ماست خیلی کمه .الان ٨٤٠٠وزنشه .٧٥هم قدش .بس که تو خونه تند تند راه می ره وورجه وورجه می کنه . غذا هم درست و حسابی نمی خوره و همش من وباباش رو حرص می ده .